داود عابدی
۱۳۴۲/۰۱/۰۷
۱۳۶۳/۱۲/۲۲
زندگینامه
یکی از یلان گردان میثم بود، با صدای رسا و قشنگی روضه می خواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا می کرد. بچه ها به داوود می گفتن: «داوود غزلی». او یک بار هم ابراهیم هادی را زیارت نکرده اما مریدش شده بود. هر وقت مرا می دید، از پهلوانی و مرام و مسلک ابراهیم می پرسید. می خواست مثل ابرام داش بشود. گیوه ی نوک تیز می پوشید. شلوار کردی تن می کرد و کلاه کف سری می گذاشت. این جوری، بسیار خوش رخ تر می شد. شب عملیات گف: بیا بشین پیش من؛ می خوام دم آخری روضه مادرت زهرا رو بخونم. و نرم نرمک شروع به خواندن کرد. یکی یکی بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند. حسین عزیزی، اصغر ارس، اصغر کلاهدوز، عباس رضا پور، سعید طوقانی، محمود عطا، حاج همت علی و...
سید ابوالفضل گفت: «بابا، چه خبره؟ یواش تر. الان همه مون لو می ریم. آخرش داوود خواند:
اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا
شدم ای دوست، سگ قافله درگاهت به امیدی که به کوی تو رسانند مرا.
همه مان گریه کردیم. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود. نگاهش کردم. شانه اش را از توی جیبش در آورد و ریشش را شانه کرد.گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری، گفت: امشب می خوام حقم رو بگیرم، سید و در همون عملیات بدر یعنی اسفندماه سال 1363، شریت شهادت نوشید. پیش از او برادرش حمید، در بهمن ماه سال 1361 در جریان عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود.